روباه گفت: تو برای من هنوز پسربچهای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچهی دیگر، ولی تو اگر مرا بکنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. اگر مرا بکنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. تو موهای طلایی داری. و چقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت.
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
- بیزحمت... مرا بکن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلام میخواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا نکنند، نمیتوان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آدمها بیدوست و آشنا ماندهاند. تو اگر دوست میخواهی مرا بکن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمهی سوءتفاهم است.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را کرد و همین که ساعت وداع نزدیک شد، روباه گفت:
- آه!... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود تو است. تو خودت میخواستی که من تو را بکنم.
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
- بیزحمت... مرا بکن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلام میخواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا نکنند، نمیتوان شناخت. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آدمها بیدوست و آشنا ماندهاند. تو اگر دوست میخواهی مرا بکن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو هیچ حرف نخواهی زد. زبان سرچشمهی سوءتفاهم است.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را کرد و همین که ساعت وداع نزدیک شد، روباه گفت:
- آه!... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود تو است. تو خودت میخواستی که من تو را بکنم.
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.