۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

هی هی! امروز چشامو که وا کردم
دیدم یه کامنت دارم اون پایینا
اشکم پاشید - - از خوشحالی
پیچیدمش لای یه دسمالی
بدو بدو بردم کامنتی سر کوچه
به حاجی کامنتی گفتم کامنتم به چن؟
یه نیگا کرد
بعد یه تیکه چوب از بغل دسش ورداشت انداخت تو حلبی
گفت جوون این کامنتا دیگه این روزا خریدار نداره
الان دیگه همه تو گودرن
از این چیزا نمیخوان که
بعد دو تامون نیگا کردیم به آتیشا
و زمان گذشت
و باد اومد بین مون
و همه جا ساکت و خلوت بود
"ولی یکیو میشناسم به کارش میاد"
پیرمرده گف
"با این کامنتا یه جور کلوچه ی خونگی درس میکنه
بذاری دهنت آب میشه - - از خوشمزگی"
ولی من این حاجی کامنتیا رو میشناسم
همشون دغله دزدن
به خیالش با این حرفا خام میشم
خودم یکیو میشناسم تو کار کانسپچوال آرته
که اینکارس و اصلا هم گوزو نیس
میخوام فردا کامنترو بدم باهاش یه چی بسازه واسم
شاید یه جاشعمی، شایدم یه جف جوراب
ولی اگه نشه
کامنتمو اهداش می کنم
به جمعیت مبارزه با کودکان خیابانی
احتمالا.

هیچ نظری موجود نیست: