۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

این وبلاگ دوران خوشی داشت
اون زمون هف هش نفر باش سروکار داشتن
کی یادشه
اون موقه ها اینجا شبدر و یونجه میکاشتم
ماهی یه بار فقد میمدم یه آبی میدادم به اینجا
یه وختایی توی ننو لم می دادم
زل زده به افقهای وحشی غرب
خانوم اون بچچتو ساکتش کن
و افکار جاه نظرانه در سر
یه موقه هایییییم (مو – قه – ها – ییی – یم)
را میرفتم میدیدم یکی پای یه بته ای کامنت گذاشته واسم
انقده خوشال میشدم
انقده خوشال میشدم
خانوم اگه بلد نیستی دهن اون توله رو ببندی من بلدم
استغ فرللا
چی میگفتم؟
آها افقهای وحشی غرب
یه اتاقکی ساخته بودم کامنتا رو می بردم میذاشتم اونجا
هرزگاهی یکیشو وا میکردم یواشکی با یه مش بادوم زمینی می خوردم
مست میکردم باهاش
کی یادشه
حالا الان اون مزرعه هه شده پارکینگ طبقاتی
تو اون اتاقه هم یه پیریه رو گذاشتن مثلن نیگهبان
خب تولسسگ اگه اون بچه رو انگشت نکنیش صدا میده اصن؟
داد نزن سلیطه یکی باید دهن خودتو ببنده زنیکه ی مفنگی
آره که مال خودمه
بچه س که باشه مگه بچه نمیتونه کونی باشه مگه
بخاب بابا
عنینه

۲ نظر:

ناشناس گفت...

والا
به نظر میاد تو عالم عرفانی سیر میکنی
حالا بالاخره اون توله سگ دنشو بس یا نه؟

ناشناس گفت...

دمت گرم خیلی آقایی بعد از مدت ها خندیدم