من داداشم همینجوری شد. یه روز صبح همسایهها گرفتن تو کوچه زدنش گفتن تقصیرِ تو ئه. بعد ما از اون محل رفتیم و شناسنامههامونم عوض کردیم داداشمم رفت پدرسگفروشی باز کرد از اون به بعد یه احترامِ خاصی بینِ اهالیِ محل برخوردار شد. ولی من رفتم دانشسرا معلم شم به بچههایِ مردم چیز یاد بدم الان چشممون به تلویزیون ئه که این رایانهها رو اعلام میکنن بریم بگیریم نون بخریم بخوریم. زنمم اون هفته در اثرِ گرسنگی به یه راههایِ ناجوری قدم گذاشته که بماند.
۱ نظر:
من داداشم همینجوری شد. یه روز صبح همسایهها گرفتن تو کوچه زدنش گفتن تقصیرِ تو ئه. بعد ما از اون محل رفتیم و شناسنامههامونم عوض کردیم داداشمم رفت پدرسگفروشی باز کرد از اون به بعد یه احترامِ خاصی بینِ اهالیِ محل برخوردار شد. ولی من رفتم دانشسرا معلم شم به بچههایِ مردم چیز یاد بدم الان چشممون به تلویزیون ئه که این رایانهها رو اعلام میکنن بریم بگیریم نون بخریم بخوریم. زنمم اون هفته در اثرِ گرسنگی به یه راههایِ ناجوری قدم گذاشته که بماند.
ارسال یک نظر